یعقوب، پسر اسحاق و نوه ابراهیم، از همان آغاز زندگی درگیر ماجراهایی شد که مسیر او را پر از پیچوخم کرد. کتاب پیدایش او را «فریبکار» مینامد، زیرا بسیاری از تصمیمهایش همراه با دسیسه و تردید بود، از گرفتن حق نخستزادگی و فریب پدر برای برکت، تا فرار به حران.
اما همین انسان پرخطا آرامآرام در برخورد با پیامدهای کارهایش، در مسیر اعتماد به خداوند رشد کرد. در بابهای ۲۷ تا ۳۳ کتاب پیدایش، میبینیم که یعقوب از یک جوان ناآرام و نگران، به مردی تبدیل میشود که با برادرش عیسو و با خداوند روبهرو میگردد و نام تازهای، اسرائیل، دریافت میکند.
داستان یعقوب تنها تاریخ خانواده بنیاسرائیل نیست، بلکه آینهایست از ترسها، امیدها و تلاشهای ما برای یافتن برکت و ساختن زندگیای که بر ایمان تکیه دارد و هر مرحله این داستان تصویری روشن از تحول یک انسان به ما ارائه میدهد. در ادامه، هر مرحله از زندگی یعقوب را به صورت دقیق بررسی خواهیم کرد با ما در پیدایش همراه باشید.
دریافت برکت یعقوب با فریب و آغاز فرار او (پیدایش ۲۷)
ماجرا از آنجا آغاز میشود که اسحاق، پدر پیر و کمبینا، قصد دارد پسر بزرگتر و محبوب خود، عیسو (ادوم)، را برکت دهد. اما ربکا (مادر یعقوب و عیسو) که یعقوب را بیشتر دوست داشت و از وعده پیشین خدا مبنی بر اینکه “بزرگتر بنده کوچک خواهد شد” آگاه بود (پیدایش ۲۵: ۲۳)، نقشهای میکشد تا برکت ارشدیت را برای یعقوب به دست آورد.
یعقوب، با پوشیدن لباسهای عیسو و پوشاندن دستها و گردنش با پوست بزغاله برای اینکه بدن پرموی عیسو را شبیهسازی کند، نزد پدرش اسحاق رفت و خود را عیسو معرفی کرد. (پیدایش ۲۷: ۱۸-۱۹)
یعقوب با فریب پدرش اسحاق، برکتی که شامل سیادت بر قومها و برادرش میشد را نصیب گشت:
«خدا تو را از شبنم آسمان و فربهی زمین عطا فرماید و از فراوانی غله و شراب تازه. قومها تو را خدمت کنند و طایفهها در برابرت سر فرود آرند؛ بر برادرانت سَروَر باش، و پسران مادرت تو را تعظیم نمایند. ملعون باد هر که تو را لعن کند و مبارک باد هر که تو را برکت دهد.» (پیدایش ۲۷: ۲۸-۲۹)
به محض خروج یعقوب، عیسو از شکار بازگشته و متوجه فریب پدر توسط یعقوب شد. عیسو با خشم و اندوهی فراوان، برادرش را تهدید به قتل کرد.
و اما عیسو به سبب برکتی که پدرش به یعقوب داده بود، بر او کینه میورزید. و عیسو در دل خود گفت: «روزهای عزاداری برای پدرم نزدیک است؛ آنگاه برادر خود یعقوب را خواهم کشت.» (پیدایش ۲۷: ۴۱)
ربکا که از این امر آگاه شد، به یعقوب فرمان داد که به حَرّان نزد برادرش لابان (دایی یعقوب) فرار کند تا خشم عیسو فروکش کند.
وعده خداوند در بیت ئیل یعقوب (پیدایش ۲۸)
در مسیر فرار، در محلی که بعدها بیت ئیل (خانه خدا) نام گرفت، یعقوب شب هنگام سنگی را زیر سر نهاد و خوابید. در خواب، نردبانی را دید که از زمین به آسمان میرسید و فرشتگان خدا از آن بالا و پایین میرفتند. خداوند بر او ظاهر شد و وعده اجدادش ابراهیم و اسحاق را تکرار کرد: وعده زمین، کثرت نسل و مهمتر از همه، حضور و محافظت دائمی الهی:
«اینک من با تو هستم و تو را هر جا که بروی محافظت خواهم کرد و تو را به این سرزمین باز خواهم آورد. زیرا تا زمانی که آنچه را به تو وعده دادم به جا نیاورم، رهایت نخواهم کرد.» (پیدایش ۲۸: ۱۵)
یعقوب از خواب بیدار شد و با ترس و احترام، آن مکان را خانه خدا نامید و نذر کرد که اگر خدا او را در امان نگاه دارد و به سلامت بازگرداند، یک دهم از هرآنچه دارد به خدا تقدیم کند.
آنگاه یعقوب نذر کرده، گفت: «اگر خدا با من باشد و مرا در این راه که میروم محافظت کند و مرا نان برای خوردن و لباس برای پوشیدن عطا فرماید، تا به سلامت به خانۀ پدری بازگردم، آنگاه یهوه خدای من خواهد بود و این سنگ که آن را همچون ستونی بر پا داشتم خانۀ خدا خواهد بود و از هر چه به من بدهی، دهیک آن را به یقین به تو خواهم داد.» (پیدایش ۲۸: ۲۰-۲۲)

سالهای خدمت و رشد خاندان یعقوب (پیدایش ۲۹: ۱ – ۳۲: ۱)
یعقوب به حران رسید و نزد لابان اقامت گزید. او در آنجا عاشق راحیل، دختر کوچکتر لابان شد. لابان شرط ازدواج را هفت سال خدمت یعقوب قرار داد. اما در شب عروسی، لابان با فریب، لیه (دختر بزرگتر) را به جای راحیل به یعقوب داد. یعقوب پس از اعتراض، برای ازدواج با راحیل مجبور شد هفت سال دیگر نیز خدمت کند. (پیدایش ۲۹: ۱۸-۳۰)
از لیه، راحیل و کنیزانشان زلفه و بلهه، یعقوب صاحب دوازده پسر شد که بعدها سران دوازده سبط اسرائیل گشتند. یعقوب پس از ۲۰ سال خدمت (۱۴ سال برای همسران و ۶ سال برای گله)، که در آن لابان ده بار مزد او را عوض کرد.
«این بیست سال را در خانهات بودم. چهارده سال برای دو دخترت و شش سال برای گلهات تو را خدمت کردهام و مزد مرا ده بار تغییر دادی.» (پیدایش ۳۱: ۴۱)
سرانجام با هدایت و فرمان خدا تصمیم به بازگشت گرفت:
آنگاه خداوند یعقوب را گفت: «به سرزمین پدرانت و نزد خویشانت بازگرد و من با تو خواهم بود.» (پیدایش ۳۱: ۳)
بازگشت یعقوب به کنعان: ترس، دعا و مبارزه با خداوند (پیدایش ۳۲)
وقتی یعقوب خبر میگیرد که عیسو با چهارصد نفر به سوی او میآید، دلش میلرزد. چهارصد مرد، یعنی نیرویی کاملاً جنگی و همین ترس او را به دعا فرا میخواند. در دعای خود اعتراف میکند که لایق محبتهای خدا نیست و از او رهایی میطلبد:
«تمنا اینکه مرا از دست برادرم، از دست عیسو رهایی بخشی، زیرا من از او میترسم؛ مبادا بیاید و به من حمله آورد، و به مادران و کودکان نیز.» (پیدایش 32 :11)
برای آرام کردن دل عیسو، دستههایی از دامها را به عنوان هدیه جلو میفرستد و میگوید شاید بتواند با این رفتار، چهره عیسو را نرم کند (32 :20). در این لحظه، یعقوب هم فروتن شده و هم آگاه از پیامدهای گذشته خود است.
در همان شب، وقتی تنها مانده، با «مردی» تا سپیده دم کشتی میگیرد، کشتیای که بیش از آنکه بدنی باشد، نمادی از برخورد یعقوب با خودِ قدیمیاش است:
«و یعقوب تنها ماند و مردی تا سپیدهدم با او کشتی میگرفت. چون آن مرد دید که بر یعقوب چیره نمیشود، بیخِ ران یعقوب را گرفت، چنانکه بیخ ران او به هنگام کُشتی با آن مرد از جای در رفت. آنگاه آن مرد گفت: «بگذار بروم زیرا سپیده بردمیده است.» اما یعقوب پاسخ داد: «تا مرا برکت ندهی نمیگذارم بروی.»» (پیدایش 32 : 24_26)
همین پایداری یعقوب است که مسیر او را تغییر میدهد:
مرد از او پرسید: «نام تو چیست؟» پاسخ داد: «یعقوب.» آنگاه آن مرد گفت: «از این پس نام تو نه یعقوب بلکه اسرائیل خواهد بود، زیرا با خدا و انسان مجاهده کردی و چیره شدی.» (پیدایش 32 :28)
نامی که خبر از تولدی تازه، هویتی جدید و آیندهای دگرگونشده میدهد. این شب، نقطهایست که ترس به ایمان و فرار به شجاعت تبدیل میشود، لحظهای که سرنوشت یعقوب دوباره از نو نوشته میشود.
ملاقات دوباره: اشکی که تاریخ را تغییر داد (پیدایش ۳۳)
یعقوب پس از سالها دوری، سرانجام به لحظه روبهرو شدن با عیسو رسید. او با ترس و فروتنی، هفت بار در برابر برادرش خم شد، انگار همه سنگینی گذشته روی شانههایش بود. اما برخلاف تصورش:
«ولی عیسو دوان دوان به استقبال یعقوب شتافت و او را در آغوش گرفته بر گردنش آویخت و او را بوسید و هر دو گریستند.» (پیدایش ۳۳: ۴)
این اشکها، اشک بخشش بود، لحظهای که یعقوب حس کرد دیدن چهره عیسو مثل دیدن چهره خداوند است، زیرا رحمت و بخشش را در آن میدید. (پیدایش ۳۳: ۱۰)
بعد از این آشتی آرامبخش، مسیر زندگی هر دو برادر جدا شد. یعقوب در سرزمین خود ساکن شد، در شکیم مذبحی بنا کرد و نام آن را «اِل اِلوهی اسرائیل» گذاشت: یعنی «خدا، خدای اسرائیل است» (پیدایش ۳۳: ۲۰).
این نامگذاری، سند فصل تازهای بود که برای یعقوب آغاز شده بود، فصلی بدون فرار، با خانهای ثابت در سکوت و خانوادهای که اکنون آیندهاش روشنتر از همیشه بود.

مرگ یعقوب و بازگشت او به کنعان (پیدایش ۴۹–۵۰)
یعقوب پس از اینکه فرزندانش را برکت داد، آرام از دنیا رفت، پایانی آرام برای زندگیای پر از فراز و نشیب روحانی. او در مصر و در میان خانوادهاش جان سپرد (پیدایش ۴۹: ۳۳)، اما دلش همیشه با سرزمین وعده بود. پیش از مرگ، از پسرانش خواست که او را در کنعان، در غاری در زمین مَکفیلَه کنار ابراهیم و همسرش سارا، اسحاق و همسرش رِبِکا و لیَه دفن کنند. (پیدایش ۴۹: ۲۹-۳۲) این وصیت نشانه ایمان عمیق او به وعدههای خداوند بود؛ اینکه خدا نسل او را روزی دوباره به سرزمین موعود بازخواهد گرداند.
پس از مرگ یعقوب، مصر هفتاد روز برای او عزاداری کرد؛ احترامی که نشان میداد او چه جایگاهی حتی میان مصریان پیدا کرده بود. سپس پسرانش، طبق خواستهاش، او را به کنعان برده و در غاری در زمین مَکفیلَه در نزدیکی مَمری دفن کردند. (پیدایش ۵۰: ۱۳-۱۴)
این خاکسپاری تنها یک مراسم نبود، بلکه اعلام ایمانی بزرگ بود: یعقوب حتی در مرگ هم میدانست که وعدههای خدا استوار است و سرانجام قوم او به آن سرزمین بازخواهند گشت. این لحظه، نقطهای بود که گذشته را بست و مسیر آینده قوم اسرائیل را روشنتر کرد؛ آیندهای که با عهد خدا شکل میگرفت.
کلام آخر
سفر یعقوب از پیدایش باب ۲۷ تا ۳۳، داستان درسی عمیق دربارهٔ رستگاری و تغییر ماهیت است. یعقوب، که زندگی خود را با فریب و اتکا به زیرکی خود آغاز کرد، در طول این سفر طولانی ۲۰ ساله، توسط لابان فریب خورد و از طریق تهدید عیسو به انتهای تواناییهای خود رسید.
او در یَبّوق به این نتیجه رسید که تنها راه فائق آمدن (اسرائیل) بر سختیها و انسانها، نه با زور یا فریب، بلکه از طریق تسلیم و کشتی گرفتن با خود خداست. مواجهه او با عیسو نشان داد که آشتی حقیقی، نه در پنهان شدن، بلکه در فروتنی و روبرو شدن با گذشته نهفته است.
در نهایت، یعقوب به سرزمین موعود بازگشت، در حالی که دیگر یعقوب (فریبکار) نبود، بلکه اسرائیل (کسی که با خدا کشتی گرفت) بود، آماده برای رهبری قبیلهای که تبدیل به یک قوم برگزیده خواهند شد. بنابراین زندگی یعقوب داستان انسانیست که از ضعف شروع میکند، اما خداوند او را تبدیل میکند. یعقوب همیشه کامل نبود؛ بارها اشتباه کرد، ترسید، فریب داد و فریب خورد.
اما خداوند در تمام مسیر با او بود. خداوند از یعقوب، اسرائیل ساخت. از انسانی متزلزل، پدری ساخت که دوازده قبیله از نسل او برخاستند. این داستان یادآور این حقیقت است که خدا نه بر اساس گذشته ما، بلکه بر اساس طرح آیندهاش ما را هدایت میکند. هر ایماندار میتواند در تجربه یعقوب، امید ببیند؛ امیدی که از مبارزه تا برکت ادامه دارد.
سؤالات متداول
۱. چرا خدا اجازه داد یعقوب با نیرنگ برکت بگیرد؟
برکت خداوند بر اساس انتخاب الهی است. خدا از ضعف انسان استفاده میکند تا نقشه کاملتر خود را به اجرا در آورد.
۲. مبارزه یعقوب با خدا چه معنایی دارد؟
این مبارزه تصویر تلاش انسان برای رسیدن به هویت و برکت الهیست. یعقوب پس از این تجربه انسان جدیدی شد.
۳. آشتی عیسو و یعقوب چه پیامی دارد؟
این صحنه نشان میدهد وقتی انسان فروتن میشود، خدا قلبها را نرم کرده و دشمنیها به صلح تبدیل میکند.




ارسال نظر